کلاس اول راهنمایی بودیم. یه رفیق داشتم اسمش محسن بود. خیلی شلوغ میکرد. همه محله رو باهم گز میکردیم. یه روز بهم گفت: میای بریم ماشین سواری. گفتم مگه تو رانندگی بلدی. گفت آره. گفتم ماشین از کجا میاری، گفت: ژیان بابام هست. رفتیم در خونشون. عصر نزدیکای غروب بود. ما تو محله کوی امام بودیم. اگه بیای اصفهان به سمت جاده شیراز که بری کوی امام همون اول جاده است.
محسن رفت تو خونه و سوئیچ ژیانو آورد. در ماشینو باز کرد و نشست پشت فرمون. منم بغل دستش نشستم. به زحمت کله هامون از جلو پیدا بود و از عقب ماشین هم اصلاً پیدا نبودیم. راه افتاد و ماشینو آورد تو جاده شیراز. اون موقع یه خیابون تک باند پر از چاله چوله بود. از اول میخندیدیم تا او لحظه ای که حس کردم هوا میخواد تاریک بشه و من دیگه ترسیدم و گفتم برگرد. بس که اینور و اونورو نگاه میکرد دو نفری فرمون میدادیم. چند دفه نزدیک بود بره تو جدول و من فرمونو چرخوندم. هر ماشینی هم از کنارمون رد میشد با تعجب به ما نگاه میکردن. غیر از ما دو نفر هیچ کس از این کار خبر نداشت. حالا فکر میکنم واقعاً خدا بهمون رحم کرد.