گاو عاقل
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ق.ظ
خانم نساء خدابیامرز مادر بزرگمون بود. یه روز گوسالشو داد من ببرم باغ. گوساله جلو میرفت منم پشت سرش یه چوب دستم بود و اونو هدایتش میکردم. بعد از چند دقیقه پیاده روی رسیدیم سر یه دوراهی، گاوه از مسیر سمت راست سرشو انداخت پائین و به راه خودش ادامه داد. من راه سمت چپی رو بلد بودم. هرچی با چوب زدمش برگرده انگار نه انگار، همینطور به همون مسیر ادامه داد. خلاصه بعد از کلی تلاش فکر کردم گاوه داره بیراهه میره با سرعت برگشتم خونه و داد و فریاد کردم که گاو از این طرف رفت و ....
مادر بزرگم و بچه ها که اونجا بودن خندیدن و گفتن: این گوساله راه خودشو بلده، کاریش نداشته باش خودش میدونه کجا بره. دوباره برگشتم و رفتم باغ و دیدم گوساله اونجا داره میچره. تازه فهمیدم من نبودم که گاو رو می بردم. از خودم خجالت کشیدم که یه گاو از من بیشتر بلده.
۹۳/۱۱/۲۰