صندلی چوبی خدا
بچه که بودم فکر میکردم خدا یه پیر مرد خوش اخلاق و خنده روئه که روی یه صندلی چوبی بزرگ نشسته و داره مارو نگاه میکنه و هروقت ما کارخوبی میکنیم مارو ناز میکنه و اگه کار بدی بکنیم ناراحت میشه و اخم میکنه ولی اخمش هم با خنده است. خیلی دلم میخواست برم و تو بغلش روی اون صندلی بزرگ چوبی بشینم و از او بالا همه چیز رو تماشا کنم. هنوز نمیدونم این تصویر ذهنی از کجا در وجود من شکل گرفت ولی هنوزم که چهل و خورده ای از سنم گذشته و چیزای زیادی یاد گرفتم و کتابای زیادی خوندم وقتی درمونده میشم، اون پیرمرد خوش اخلاق با لبخند به من نگاه میکنه و در حالی که هیچی نمیگه خیال منو از اینکه یکی هست که هوای منو داشته باشه راحت میکنه.
گاهی وقتا هم که از دستم اخمو میشه میدونم که دوباره لبخندش برمیگرده و شاید بالاخره بتونم برم اون بالا و تو بغلش بشینم و همه چیز رو از اون بالا از یه زاویه دیگه ببینم.