روز اول مدرسه
روز اول مدرسه مادرم مریض بود، اون موقع داییم و خوانوادش همسایمون بودن، مادرم من و داداشمو که یک سال از من بزرگتره رو سپرده بود به زن داییم تا مارو به مدرسه ببره. زن داییم با یه بچه کوچولو که پسر داییمون میشد و حالا برا خودش مردی شده، همراه ما تا مدرسه اومد. من کلاس اول بودم و برادرم کلاس دوم. برای من همون حالتی رو داشت که برای همه تو اولین روز مدرسه داره ولی برادرم مثل سربازای یک سال خدمت بود که با تجربه تر هستند و اون کلاً از من زرنگتر به نظر میرسید. وقتی صف بستیم و بچه ها بعد از مراسم با صف به سمت کلاس میرفتند حس عجیبی داشتم. همش فکر میکردم به محض ورود به کلاس معلم شروع میکنه به درس پرسیدن و حالا من باید چیکار میکردم. شاید به خاطر همین دلهره بود که تصویر اون روز خیلی پررنگ تو ذهنم مونده. ولی یه چیز دیگه هم این خاطره رو موندگار کرده و اونهم آقامعلم مهربانی بود که داشتیم.