دستکش چرمی
بعد از چند روز که اُوریونم خوب شد برگشتم مدرسه سر کلاس اول ابتدایی. بعد از اینکه آقای معلم دیکته گفت و ما نوشتیم، منو صدا زد و پرسید چند تا بیست داری. گفتم: نمیدونم و شروع کردم به ورق زدن دفتر دیکته و شمردن بیستها. بعد معلم با خوشحالی گفت: ببینید بچهها، اینقدر بیست داره که نمیدونه چند تاست. بعد گفت: براش دست بزنید و از من خواست برم پای تخته و دست کرد توی جیب بغلش و یک جفت دستکش چرمی سیاه از همونایی که من آرزوشو داشتم در آورد و داد به من و گفت بچههای درسخون جایزه میگیرن و دوباره گفت براش دست بزنید.
من پیش خودم فکر میکردم، یعنی خدا اینجوری آرزوهای آدما رو برآورده میکنه؟ و از اینکه جایزه من نه دفتر و کتاب و نه هیچ چیز دیگه نیست و درست همون چیزی که من آرزوشو داشتم یک احساس عجیبی داشتم.
سالها گذشت تا فهمیدم تنها کسی که غیر از خدا از آرزوهای من خبر داشت مادرم بوده.