جیبهای دوخته
کلاس چهارم ابتدایی یه همکلاسی داشتیم اسمش قدرتالله بود . یه عادتی که داشت این بود که همیشه دوتا دستاش تو جیب شلوارش بود و وقتی وایمیستاد یه کمی هم قوز میکرد و خلاصه تیپ جالبی داشت. یه کمی هم دماغو بود و ریختش عین آدمای علاف و ولگرد بود. از همون لحظه که تو حیاط تو صف بودیم و بعد موقع رفتن سر کلاس دستاش تو جیبش بود.
یه روز آقا معلم که خیلی آدم اخمو و چوب به دستی بود و برای هر چیزی بچهها رو با انواع روشها تنبیه میکرد قدرتالله رو صدا زد پای تخته تا درس جواب بده. اونم رفت پای تخته و همون تیپ جالب خودش رو به نمایش گذاشت در حالی که آدم فکر میکرد خیلی سردش شده دستاشو تا نصفه تو جیبش کرده بود و با حالت قوز کرده بازواشو به خودش چسبونده بود، اون جلو وایساد و معلم چند تا سوال ازش پرسید و بعد هر سوال هم میگفت: دستاتو از جیبت دربیار. بعد که درس پرسیدن تموم شد بهش گفت: فردا که میای مدرسه باید در جیباتو دوخته باشی.
فردا صبح تو صف که به سمت کلاس میرفتیم قدرتالله جلوی من بود ولی دستاش دیگه تو جیبش نبود.