دروغ
یه بار که مشقامو ننوشته بودم و معلم داشت مشقارو خط میزد با خودم فک میکرم چیکار کنم. به ذهنم رسید مثل بعضیا که دروغ میگن منم همین کارو بکنم . دفتر رو برداشتم و روی میز معلم گذاشتم و با یه حالت مظلوم گفتم : خانوم داداش کوچیکمون دفترمونو پاره کرد و مشقامون از بین رفت.
خانوم معلم با یه نیش خندی با مهربونی به من نگاه کردو گفت: چرا دروغ میگی؟ خشکم زد و فکر کردم یعنی از کجا فهمید که من دروغ میگم و همینطوری سرم زیر بود و زل زده بودم به کفشام که با خنده گفت : برو بشین. وقتی دیدم دروغ گفتن به من نیومده دیگه این کار و نکردم و شاید همین برخورد معلم کلاس سوم ابتدایی برای همیشه فکر دروغ گفتن رو از ذهن من خارج کرد. شایدم دروغ گفتن یه هنری میخواد که ما نداریم. به هرترتیب اگه بازم وسوسه دروغ گفتن سراغم بیاد، فکر اینکه بلافاصله گیر میافتم منو یاد کفشام میدازه که باید بهشون زل بزنم.