مهمانی در یخبندان
زمستان خیلی سردی بود و حدوداً یک متر برف باریده بود، من و هادی که دایی من بود و تقریباً هم سن بودیم تو این سرما از ویرمونی بلند شده بودیم رفته بودیم آستارا خونه سرور خاله. ,بعد اون بهمون گفت که امروز میخواد خاله خودش رو دعوت کنه برای ناهار و از ما خواست تا بریم و از اون و خوانوادش دعوت کنیم ظهر بیان خونشون. تا ما بریم و برگردیم کلی تدارک دیده بود و مرغ و ماهی و دوغ محلی و خلاصه خرج زیادی کرده بود.
من و هادی با هم رفتیم در خونه خاله صفورا اون سر شهر . خیابونها یخ زده بود و ما هم با پای پیاده میرفتیم و تو راه باهم راجع به این موضوع که تو این یخبندون کی مهمون دعوت میکنه ؟ و اگه ما به خاله صفورا بگیم ناهار مهمونید خیلی کار خنده داریه و اون بیچاره ها باید پیاده بیان و .... حرف میزدیم. و به این نتیجه رسیدیم که به کسی راجع به مهمونی حرفی نزنیم.
خلاصه بعد از اینکه چند تا چایی داغ خوردیم و حرفی هم در مورد مهمونی نزدیم، پا شدیم و برگشتیم و به خاله سرور هم گفتیم که اونا نمیتونن بیان و مهمونی رو خودمون کنسل کردیم و برای همدردی با خاله سرور تا دو روز آینده همونجا موندیم و تدارکات مهمونی رو بجای شام و صبحانه و ناهار خوردیم.
مدتها گذشت تا واقعیت معلوم شد ولی خاطره اون روز همینطور ادامه داره و خنده رو لبای من و هادی میاره.
خاطره جذابی بود جناب حایز