کلاس اول ابتدایی اوریون گرفتم و تو خونه خوابیده بودم. اون وقتا این مریضی یه چیز شایع بود بعضیا هم بهش میگفتن بیخ گوشی. یادمه که از شدت مریضی اصلا نمیتونستم تکون بخورم و خیلی تب کرده بودم و تقریباً مثل یه آدم بیهوش خوابیده بودم. ولی یه خواب خوبی میدیدم. خواب میدیدم که یه زن مهربون مامان منه و داره با من بازی میکنه و خلاصه تو خواب خیلی بهم خوش میگذشت.
بعد که از خواب بیدار شدم مامانم بالا سرم نشسته بود. تا دیدمش بهش گفتم: مامان من کجاست؟
با خنده بهم گفت: من مامانتم. من با جدیت گفتم: نه !! اون یکی مامانم !!
مامانم گفت: وا خاک بسرم بچم دیوونه شده.
تازه فهمیدم که دوباره یه خواب پر رنگ دیدم