خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

آخرین مطالب

ترس از سلمونی

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۵۵ ق.ظ

چند روز قبل از شروع مدرسه وقتی میخواستم برم کلاس اول ابتدایی، بابام منو داداشمو که میرفت کلاس دوم برد سلمونی و یک قرون داد و اشاره کرد به من و داداشم و گفت سراین دو تا رو ماشین کن. سلمونیه یه مرد قوی هیکل با سیبیلای کلفت و ظاهری خشن بود. ما همونجا بیرون مغازه داشتیم بازی میکردیم تا نوبتمون بشه .

یه پسره ای بود که  از من چند سال بزرگتر بود و با ما همبازی میشد. وقتی دید ما دم در مغازه سلمونی وایسادیم اومد و گفت: خیلی مواظب باش این مرده یه تیغ داره که گوشتو از بیخ میبره.

وقتی نوبت من شد و سلمونیه منو صدا زد و رفتم روی اون تخته ای که روی دسته صندلی میزاشت نشستم، تا اون لحظه ای که تیغو برداشت همینجور مثل موش تنم میلرزید. بعد که شروع کرد به کشیدن تیغ مو به تنم سیخ میشد و منتظر بودم گوشمو از بیخ ببره.

سالها گذشت و من بدون اینکه بدونم چرا، همیشه از سلمونی رفتن میترسیدم. تا اینکه دنبال علتش گشتم و پیداش کردم. ولی باور کردن این دروغ منو یه ترسو بار آورد...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۸
حسین حایز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی