خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

آخرین مطالب

دستکش چرمی

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

بعد از چند روز که اُوریونم خوب شد  برگشتم مدرسه سر کلاس اول ابتدایی. بعد از اینکه آقای معلم دیکته گفت و ما نوشتیم، منو صدا زد و پرسید چند تا بیست داری. گفتم: نمیدونم و شروع کردم به ورق زدن دفتر دیکته و شمردن بیست‌ها. بعد معلم با خوشحالی گفت: ببینید بچه‌ها، اینقدر بیست داره که نمیدونه چند تاست. بعد گفت: براش دست بزنید و از من خواست برم پای تخته و دست کرد توی جیب بغلش و یک جفت دستکش چرمی سیاه از همونایی که من آرزوشو داشتم در آورد و داد به من و گفت بچه‌های درس‌خون جایزه میگیرن و دوباره گفت براش دست بزنید. 

من پیش خودم فکر میکردم، یعنی خدا اینجوری آرزوهای آدما رو برآورده می‌کنه؟ و از اینکه جایزه من نه دفتر و کتاب و نه هیچ چیز دیگه نیست و درست همون چیزی که من آرزوشو داشتم یک احساس عجیبی داشتم.

سالها گذشت تا فهمیدم تنها کسی که غیر از خدا از آرزوهای من خبر داشت مادرم بوده.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۸
حسین حایز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی