خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

آخرین مطالب

 

 

سال 1355 بود و من کلاس دوم ابتدایی بودم. زمستان بود و برف می آمد. صبح حدوداً بیست دقیقه باید پیاده راه میرفتم تا به مدرسه برسم.

کلاس ما در یک مدرسه قدیمی ساز بود که موقتی به آنجا رفته بودیم تا مدرسه خودمان را تعمیر و نقاشی کنند. مدرسه یک حیاط بزرگ داشت که مستقیم از حیاط وارد کلاس میشدیم و دیوار رو به حیاط کاملاً شیشه بود.

بخاریهای این مدرسه هم مثل خودش قدیمی و نفتی بوند که یک قسمت برای روشن شدن آتش داشت که مثل یک بشکه فلزی کوچک بود که پشت آن یک مخزن مکعب شکل برای نفت داشت. نفت توسط یک لوله کوچک که یک شیر داشت وارد محفظه بخاری میشد و باید با دست آن را تنظیم می کردند.

ناظم همیشه سر کلاس می آمد و تذکر میداد که کسی به شیر نفت دست نزند، چون یک بار یکی از بخاریها در کلاس بغلی صدای وحشت ناکی میداد که ناشی از باز بودن زیاد شیر نفت بود.

بچه ها این را خوب می دانستند و برای اینکه کمی تفریح کنند شیر نفت را دستکاری میکردند.

آن روز صبح وقتی به مدرسه رسیدم چون هوا سرد بود کسی در حیاط نبود و همه به کلاسها رفته بودند. خانم معلم وارد کلاس شد و چند دقیقه ای مشغول صحبت و تدریس بود که صدای بخاری کلاس بلند شد و شروع کرد به غریدن.

شعله های آتش از سوراخ بالای بخاری دیده میشد که با صدای مهیبی زبانه میکشید و بدنه بخاری را به ارتعاش در می آورد.

خانم معلم مبصر کلاس را فرستاد تا ناظم را خبر کند. صدای بخاری رو به افزایش بود و بعضی از بچه ها هم خوشحال به هم نگاه میکردند.

ناظم که آمد بلافاصله گفت همه از کلاس خارج شوند. ما به حیاط رفتیم و لحظه ای بعد صدای انفجار بخاری به گوش رسید. قالپاق بالای بخاری از بدنه جدا شده و به سقف برخورد کرده بود.

کلاس ما تعطیل شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۳۵
حسین حایز

زمستان خیلی سردی بود و حدوداً یک متر برف باریده بود، من و هادی که دایی من بود و تقریباً هم سن بودیم تو این سرما از ویرمونی بلند شده بودیم رفته بودیم آستارا خونه سرور خاله. ,بعد اون بهمون گفت که امروز میخواد خاله  خودش رو دعوت کنه برای ناهار و از ما خواست تا بریم و از اون و خوانوادش دعوت کنیم ظهر بیان خونشون. تا ما بریم و برگردیم کلی تدارک دیده بود و مرغ و ماهی و دوغ محلی و خلاصه خرج زیادی کرده بود. 

من و هادی با هم رفتیم در خونه خاله صفورا اون سر شهر . خیابون‌ها یخ زده بود و ما هم با پای پیاده میرفتیم و تو راه باهم راجع به این موضوع که تو این یخ‌بندون کی مهمون دعوت میکنه ؟ و اگه ما به خاله صفورا بگیم ناهار مهمونید خیلی کار خنده داریه و اون بیچاره ها باید پیاده بیان و .... حرف میزدیم. و به این نتیجه رسیدیم که به کسی راجع به مهمونی حرفی نزنیم.

خلاصه بعد از اینکه چند تا چایی داغ خوردیم و حرفی هم در مورد مهمونی نزدیم، پا شدیم و برگشتیم و به خاله سرور هم گفتیم که اونا نمی‌تونن بیان و مهمونی رو خودمون کنسل کردیم و برای هم‌دردی با خاله سرور تا دو روز آینده همونجا موندیم و تدارکات مهمونی رو بجای شام و صبحانه و ناهار خوردیم.

مدتها گذشت تا واقعیت معلوم شد ولی خاطره اون روز همینطور ادامه داره و خنده رو لبای من و هادی میاره.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۵
حسین حایز

کلاس چهارم ابتدایی یه همکلاسی داشتیم اسمش قدرت‌الله  بود . یه عادتی که داشت این بود که همیشه دوتا دستاش تو جیب شلوارش بود و وقتی وای‌میستاد یه کمی هم قوز میکرد و خلاصه تیپ جالبی داشت. یه کمی هم دماغو بود و ریختش عین آدمای علاف و ولگرد بود. از همون لحظه که تو حیاط تو صف بودیم و بعد موقع رفتن سر کلاس دستاش تو جیبش بود.

یه روز آقا معلم که خیلی آدم اخمو و چوب به دستی بود و برای هر چیزی بچه‌ها رو با انواع روشها تنبیه می‌کرد قدرت‌الله رو صدا زد پای تخته تا درس جواب بده. اونم رفت پای تخته و همون تیپ جالب خودش رو به نمایش گذاشت در حالی که آدم فکر میکرد خیلی سردش شده دستاشو تا نصفه تو جیبش کرده بود و با حالت قوز کرده بازواشو به خودش چسبونده بود، اون جلو وایساد و معلم چند تا سوال ازش پرسید و بعد هر سوال هم میگفت: دستاتو از جیبت دربیار. بعد که درس پرسیدن تموم شد بهش گفت: فردا  که میای مدرسه باید در جیباتو دوخته باشی.

فردا صبح تو صف که به سمت کلاس می‌رفتیم قدرت‌الله جلوی من بود ولی دستاش دیگه تو جیبش نبود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
حسین حایز

مادرم صدام زد و یه سکه یه تومنی بهم داد و گفت برو سر کوچه یه پودر رختشویی بخر و بیا . یه بقالی سر کوچه بود که همه چی داشت از جمله میوه . صندوقای انگور جلوی مغازش بود و همیشه یه چند تا زنبور گاوی دور و ورش ویزویز می‌کردن. اومدم برم تو مغازه که چند نفر جلوی در مغازه وایساده بودن و جا برا رد شدن نبود . منم صاف جلوی صندوق انگور بودم که یهو یکی از اون زنبورای گردن کلفت اومد دور سرم چرخید و صاف نشست رو گردنم و تا اومدم به خودم بجنبم یه سوزشی پشت گردنم حس کردم. 

با صدای جیغ و داد دویدم تو کوچه و رفتم تو حیاط و از صدای جیغ من، مامانم با زن همسایمون اومدن بیرون و شروع کردن به گشتن توی لباسم و نگاه کردن به جای نیش زنبور. من گریه میکردم و زن همسایه میخواست منو آروم کنه و بعدش به مامانم گفت یه کمی ماست بزار روش، مامانم یه قاشق ماست آورد گذاشت رو گردنم. ولی نفهمیدم که ماست اثری داشت یا نه. از اون روز بود که دیگه از صدای ویزویز متنفرم مخصوصاً مال زنبور اونم گاوی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۳
حسین حایز

روز اول مدرسه مادرم مریض بود، اون موقع داییم و خوانوادش همسایمون بودن، مادرم من و داداشمو که یک سال از من بزرگتره رو سپرده بود به زن داییم تا مارو به مدرسه ببره. زن داییم با یه بچه کوچولو که پسر داییمون میشد و حالا برا خودش مردی شده، همراه ما تا مدرسه اومد. من کلاس اول بودم و برادرم کلاس دوم. برای من همون حالتی رو داشت که برای همه تو اولین روز مدرسه داره ولی برادرم مثل سربازای یک سال خدمت بود که با تجربه تر هستند و اون کلاً از من زرنگتر به نظر می‌رسید. وقتی صف بستیم و بچه ها بعد از مراسم با صف به سمت کلاس میرفتند حس عجیبی داشتم. همش فکر میکردم به محض ورود به کلاس معلم شروع می‌کنه به درس پرسیدن و حالا من باید چیکار میکردم. شاید به خاطر همین دلهره بود که تصویر اون روز خیلی پررنگ تو ذهنم مونده. ولی یه چیز دیگه هم این خاطره رو موندگار کرده و اونهم آقامعلم مهربانی بود که داشتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۳
حسین حایز

تو استخر درست همونجایی که کم عمق به سمت عمیق میره، کف استخر مثل سُرسُره است، اگه حواست نباشه ممکنه سر بخوری بری پائین و این درست همون اتفاقی بود که برای من افتاد. وسط استخر سُر خوردم و رفتم زیر آب و با اینکه زیرآبی رفتنم خیلی خوب بود، غافلگیر شدم و نمیدونستم چیکار کنم. چند دفعه بالا و پائین شدم و تو همین حال تصمیم گرفتم برگردم به سمت پائین و شنای زیرآبی خودمو برم که یهو زیر آب دو تا پای دراز اومد به سمت من و مثل یه ماهی منو از زیر آب کشید بیرون. 

منو نجات داد ولی همیشه این فکر تو سرم موند که اگه کسی نبود، آیا مهارت زیرآبی رفتن منو نجات می‌داد یا نه .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰
حسین حایز

بعد از چند روز که اُوریونم خوب شد  برگشتم مدرسه سر کلاس اول ابتدایی. بعد از اینکه آقای معلم دیکته گفت و ما نوشتیم، منو صدا زد و پرسید چند تا بیست داری. گفتم: نمیدونم و شروع کردم به ورق زدن دفتر دیکته و شمردن بیست‌ها. بعد معلم با خوشحالی گفت: ببینید بچه‌ها، اینقدر بیست داره که نمیدونه چند تاست. بعد گفت: براش دست بزنید و از من خواست برم پای تخته و دست کرد توی جیب بغلش و یک جفت دستکش چرمی سیاه از همونایی که من آرزوشو داشتم در آورد و داد به من و گفت بچه‌های درس‌خون جایزه میگیرن و دوباره گفت براش دست بزنید. 

من پیش خودم فکر میکردم، یعنی خدا اینجوری آرزوهای آدما رو برآورده می‌کنه؟ و از اینکه جایزه من نه دفتر و کتاب و نه هیچ چیز دیگه نیست و درست همون چیزی که من آرزوشو داشتم یک احساس عجیبی داشتم.

سالها گذشت تا فهمیدم تنها کسی که غیر از خدا از آرزوهای من خبر داشت مادرم بوده.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۴
حسین حایز

توی حیاط مدرسه راهنمایی دو تا سبد بسکتبال بود که پایه های محکمی داشت ولی با ارتفاع کم. زنگ تفریح که می‌شد یه عده از بچه ها کارشون بالا رفتن از این میله‌ها بود و گاهی همون بالا می‌نشستند تا زنگ کلاس بخوره.

یه عده هم چند دقیقه آویزون می‌شدن که یه مرتبه سرو کله ناظم با اون چوب قشنگش پیدا می‌شد و بچه ها مثل میمون می‌پریدن پائین و فرار می‌کردن. من هیچوقت نفهمیدم چرا ناظم بچه هارو بخاطر این کار تنبیه می‌کرد.

میمون بازی خیلی بازی خوبی بود و تقریباً همه عاشقش بودن. حالا فکر میکنم این همه که ماها رو بخاطر بازی بچه گونه تنبیه کردن؛ اگه چند تا میله مخصوص میمون بازی ساخته بودن شاید کسی چوب نمی‌خورد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۳
حسین حایز

راهنمایی بودم یه روز ظهر مامانم داشت خیاطی میکرد. صدا زد گفت: حسین دو تا سیب زمینی پوست بکن بنداز تو زود پز با آبگوشتا بپزه. من رفتم تو آشپزخونه زودپز داشت فس و فس میکرد.چند تا سیب زمینی پوست کندم و شستم . وقتی اومدم در زودپز رو باز کنم دیدم خیلی محکمه. بلد نبودم که باید سوپاپ رو بردارم تا بخارش خارج بشه. به کسی هم چیزی نگفتم. زودپزو گذاشتم کف آشپزخونه و با پاهام محکم نکهش داشتم و با یه دستمال با تمام زورم شروع کردم به باز کردن در زود پز. خدا به من رحم کرد.

یه دفعه گوشه در زود پز از طرف مقابل به اندازه دو میلیمتر باز شد و تمام آب جوش داخلش مثل فواره پاشید به دیوار مقابل تو آشپزخونه و یک صدای وحشتناکی کرد. مامانم دوید و اومد گفت چیکار کردی؟ گفتم دارم سیب زمینی میندازم تو زودپز. ولی غیر از اینکه خدا به من رحم کرد دیوار آشپزخونه هم خوشگل شد و مامانم گفت: دوباره باید آب بریزیم و بزاریم بپزه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۲۹
حسین حایز

کلاس اول راهنمایی بودیم. یه رفیق داشتم اسمش محسن بود. خیلی شلوغ میکرد. همه محله رو باهم گز میکردیم. یه روز بهم گفت: میای بریم ماشین سواری. گفتم مگه تو رانندگی بلدی. گفت آره. گفتم ماشین از کجا میاری، گفت: ژیان بابام هست. رفتیم در خونشون. عصر نزدیکای غروب بود. ما تو محله کوی امام بودیم. اگه بیای اصفهان به سمت جاده شیراز که بری کوی امام همون اول جاده است.

محسن رفت تو خونه و سوئیچ ژیانو آورد. در ماشینو باز کرد و نشست پشت فرمون. منم بغل دستش نشستم. به زحمت کله هامون از جلو پیدا بود و از عقب ماشین هم اصلاً پیدا نبودیم. راه افتاد و ماشینو آورد تو جاده شیراز. اون موقع یه خیابون تک باند پر از چاله چوله بود. از اول میخندیدیم تا او لحظه ای که حس کردم هوا میخواد تاریک بشه و من دیگه ترسیدم و گفتم برگرد. بس که اینور و اونورو نگاه میکرد دو نفری فرمون میدادیم. چند دفه نزدیک بود بره تو جدول و من فرمونو چرخوندم. هر ماشینی هم از کنارمون رد میشد با تعجب به ما نگاه میکردن. غیر از ما دو نفر هیچ کس از این کار خبر نداشت. حالا فکر میکنم واقعاً خدا بهمون رحم کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۷
حسین حایز