خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو استخر درست همونجایی که کم عمق به سمت عمیق میره، کف استخر مثل سُرسُره است، اگه حواست نباشه ممکنه سر بخوری بری پائین و این درست همون اتفاقی بود که برای من افتاد. وسط استخر سُر خوردم و رفتم زیر آب و با اینکه زیرآبی رفتنم خیلی خوب بود، غافلگیر شدم و نمیدونستم چیکار کنم. چند دفعه بالا و پائین شدم و تو همین حال تصمیم گرفتم برگردم به سمت پائین و شنای زیرآبی خودمو برم که یهو زیر آب دو تا پای دراز اومد به سمت من و مثل یه ماهی منو از زیر آب کشید بیرون. 

منو نجات داد ولی همیشه این فکر تو سرم موند که اگه کسی نبود، آیا مهارت زیرآبی رفتن منو نجات می‌داد یا نه .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰
حسین حایز

بعد از چند روز که اُوریونم خوب شد  برگشتم مدرسه سر کلاس اول ابتدایی. بعد از اینکه آقای معلم دیکته گفت و ما نوشتیم، منو صدا زد و پرسید چند تا بیست داری. گفتم: نمیدونم و شروع کردم به ورق زدن دفتر دیکته و شمردن بیست‌ها. بعد معلم با خوشحالی گفت: ببینید بچه‌ها، اینقدر بیست داره که نمیدونه چند تاست. بعد گفت: براش دست بزنید و از من خواست برم پای تخته و دست کرد توی جیب بغلش و یک جفت دستکش چرمی سیاه از همونایی که من آرزوشو داشتم در آورد و داد به من و گفت بچه‌های درس‌خون جایزه میگیرن و دوباره گفت براش دست بزنید. 

من پیش خودم فکر میکردم، یعنی خدا اینجوری آرزوهای آدما رو برآورده می‌کنه؟ و از اینکه جایزه من نه دفتر و کتاب و نه هیچ چیز دیگه نیست و درست همون چیزی که من آرزوشو داشتم یک احساس عجیبی داشتم.

سالها گذشت تا فهمیدم تنها کسی که غیر از خدا از آرزوهای من خبر داشت مادرم بوده.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۴
حسین حایز

توی حیاط مدرسه راهنمایی دو تا سبد بسکتبال بود که پایه های محکمی داشت ولی با ارتفاع کم. زنگ تفریح که می‌شد یه عده از بچه ها کارشون بالا رفتن از این میله‌ها بود و گاهی همون بالا می‌نشستند تا زنگ کلاس بخوره.

یه عده هم چند دقیقه آویزون می‌شدن که یه مرتبه سرو کله ناظم با اون چوب قشنگش پیدا می‌شد و بچه ها مثل میمون می‌پریدن پائین و فرار می‌کردن. من هیچوقت نفهمیدم چرا ناظم بچه هارو بخاطر این کار تنبیه می‌کرد.

میمون بازی خیلی بازی خوبی بود و تقریباً همه عاشقش بودن. حالا فکر میکنم این همه که ماها رو بخاطر بازی بچه گونه تنبیه کردن؛ اگه چند تا میله مخصوص میمون بازی ساخته بودن شاید کسی چوب نمی‌خورد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۳
حسین حایز