خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کلاس چهارم ابتدایی یه همکلاسی داشتیم اسمش قدرت‌الله  بود . یه عادتی که داشت این بود که همیشه دوتا دستاش تو جیب شلوارش بود و وقتی وای‌میستاد یه کمی هم قوز میکرد و خلاصه تیپ جالبی داشت. یه کمی هم دماغو بود و ریختش عین آدمای علاف و ولگرد بود. از همون لحظه که تو حیاط تو صف بودیم و بعد موقع رفتن سر کلاس دستاش تو جیبش بود.

یه روز آقا معلم که خیلی آدم اخمو و چوب به دستی بود و برای هر چیزی بچه‌ها رو با انواع روشها تنبیه می‌کرد قدرت‌الله رو صدا زد پای تخته تا درس جواب بده. اونم رفت پای تخته و همون تیپ جالب خودش رو به نمایش گذاشت در حالی که آدم فکر میکرد خیلی سردش شده دستاشو تا نصفه تو جیبش کرده بود و با حالت قوز کرده بازواشو به خودش چسبونده بود، اون جلو وایساد و معلم چند تا سوال ازش پرسید و بعد هر سوال هم میگفت: دستاتو از جیبت دربیار. بعد که درس پرسیدن تموم شد بهش گفت: فردا  که میای مدرسه باید در جیباتو دوخته باشی.

فردا صبح تو صف که به سمت کلاس می‌رفتیم قدرت‌الله جلوی من بود ولی دستاش دیگه تو جیبش نبود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
حسین حایز

مادرم صدام زد و یه سکه یه تومنی بهم داد و گفت برو سر کوچه یه پودر رختشویی بخر و بیا . یه بقالی سر کوچه بود که همه چی داشت از جمله میوه . صندوقای انگور جلوی مغازش بود و همیشه یه چند تا زنبور گاوی دور و ورش ویزویز می‌کردن. اومدم برم تو مغازه که چند نفر جلوی در مغازه وایساده بودن و جا برا رد شدن نبود . منم صاف جلوی صندوق انگور بودم که یهو یکی از اون زنبورای گردن کلفت اومد دور سرم چرخید و صاف نشست رو گردنم و تا اومدم به خودم بجنبم یه سوزشی پشت گردنم حس کردم. 

با صدای جیغ و داد دویدم تو کوچه و رفتم تو حیاط و از صدای جیغ من، مامانم با زن همسایمون اومدن بیرون و شروع کردن به گشتن توی لباسم و نگاه کردن به جای نیش زنبور. من گریه میکردم و زن همسایه میخواست منو آروم کنه و بعدش به مامانم گفت یه کمی ماست بزار روش، مامانم یه قاشق ماست آورد گذاشت رو گردنم. ولی نفهمیدم که ماست اثری داشت یا نه. از اون روز بود که دیگه از صدای ویزویز متنفرم مخصوصاً مال زنبور اونم گاوی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۳
حسین حایز

روز اول مدرسه مادرم مریض بود، اون موقع داییم و خوانوادش همسایمون بودن، مادرم من و داداشمو که یک سال از من بزرگتره رو سپرده بود به زن داییم تا مارو به مدرسه ببره. زن داییم با یه بچه کوچولو که پسر داییمون میشد و حالا برا خودش مردی شده، همراه ما تا مدرسه اومد. من کلاس اول بودم و برادرم کلاس دوم. برای من همون حالتی رو داشت که برای همه تو اولین روز مدرسه داره ولی برادرم مثل سربازای یک سال خدمت بود که با تجربه تر هستند و اون کلاً از من زرنگتر به نظر می‌رسید. وقتی صف بستیم و بچه ها بعد از مراسم با صف به سمت کلاس میرفتند حس عجیبی داشتم. همش فکر میکردم به محض ورود به کلاس معلم شروع می‌کنه به درس پرسیدن و حالا من باید چیکار میکردم. شاید به خاطر همین دلهره بود که تصویر اون روز خیلی پررنگ تو ذهنم مونده. ولی یه چیز دیگه هم این خاطره رو موندگار کرده و اونهم آقامعلم مهربانی بود که داشتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۳
حسین حایز