راهنمایی بودم یه روز ظهر مامانم داشت خیاطی میکرد. صدا زد گفت: حسین دو تا سیب زمینی پوست بکن بنداز تو زود پز با آبگوشتا بپزه. من رفتم تو آشپزخونه زودپز داشت فس و فس میکرد.چند تا سیب زمینی پوست کندم و شستم . وقتی اومدم در زودپز رو باز کنم دیدم خیلی محکمه. بلد نبودم که باید سوپاپ رو بردارم تا بخارش خارج بشه. به کسی هم چیزی نگفتم. زودپزو گذاشتم کف آشپزخونه و با پاهام محکم نکهش داشتم و با یه دستمال با تمام زورم شروع کردم به باز کردن در زود پز. خدا به من رحم کرد.
یه دفعه گوشه در زود پز از طرف مقابل به اندازه دو میلیمتر باز شد و تمام آب جوش داخلش مثل فواره پاشید به دیوار مقابل تو آشپزخونه و یک صدای وحشتناکی کرد. مامانم دوید و اومد گفت چیکار کردی؟ گفتم دارم سیب زمینی میندازم تو زودپز. ولی غیر از اینکه خدا به من رحم کرد دیوار آشپزخونه هم خوشگل شد و مامانم گفت: دوباره باید آب بریزیم و بزاریم بپزه.