خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

خاطرات وقتی که زندگی می‌کردم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

همه ما زندگی خود را با زندگی‌کردن شروع می‌کنیم ولی بعد مشغول همه چیز غیر از زندگی‌کردن می‌شویم

آخرین مطالب

کلاس اول ابتدایی اوریون گرفتم و تو خونه خوابیده بودم. اون وقتا این مریضی یه چیز شایع بود بعضیا هم بهش میگفتن بیخ گوشی. یادمه که از شدت مریضی اصلا نمیتونستم تکون بخورم و خیلی تب کرده بودم و تقریباً مثل یه آدم بیهوش خوابیده بودم. ولی یه خواب خوبی میدیدم. خواب میدیدم که یه زن مهربون مامان منه و داره با من بازی میکنه و خلاصه تو خواب خیلی بهم خوش میگذشت. 

بعد که از خواب بیدار شدم مامانم بالا سرم نشسته بود. تا دیدمش بهش گفتم: مامان من کجاست؟

با خنده بهم گفت: من مامانتم. من با جدیت گفتم: نه !! اون یکی مامانم !!

مامانم گفت: وا خاک بسرم بچم دیوونه شده.

تازه فهمیدم که دوباره یه خواب پر رنگ دیدم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۴۲
حسین حایز

خانم نساء خدابیامرز مادر بزرگمون بود. یه روز گوسالشو داد من ببرم باغ. گوساله جلو میرفت منم پشت سرش یه چوب دستم بود و اونو هدایتش میکردم. بعد از چند دقیقه پیاده روی رسیدیم سر یه دوراهی، گاوه از مسیر سمت راست سرشو انداخت پائین و به راه خودش ادامه داد. من راه سمت چپی رو بلد بودم. هرچی با چوب زدمش برگرده انگار نه انگار، همینطور به همون مسیر ادامه داد. خلاصه بعد از کلی تلاش فکر کردم گاوه داره بیراهه میره با سرعت برگشتم خونه و داد و فریاد کردم که گاو از این طرف رفت و ....

مادر بزرگم و بچه ها که اونجا بودن خندیدن و گفتن: این گوساله راه خودشو بلده، کاریش نداشته باش خودش میدونه کجا بره. دوباره برگشتم و رفتم باغ و دیدم گوساله اونجا داره میچره. تازه فهمیدم من نبودم که گاو رو می بردم. از خودم خجالت کشیدم که یه گاو از من بیشتر بلده.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۲
حسین حایز

اون وقتا هر وقت میرفتیم استخر من قهرمان زیرآبی رفتن بودم. از این کار کیف میکردم. زیر آب چشمامو باز میکردم و مثل ماهی تا کف استخر میرفتم. گاهی هم که مسابقه بود باید یه چیزیو از کف استخر می آوردیم بالا همیشه من اول بودم. ولی فقط یه نقطه ضعف داشتم و اونم این بود که خیلی زود آب میرفت تو گوشم. بلافاصله باید میومدم بیرون و در حالی که لی لی میکردم به گوشم ضربه میزدم تا آب از گوشم بیاد بیرون. ولی هیچ وقت مشکلی پیش نمیومد. تا اینکه رفتیم شمال. نزدیک آستارا یه دهی هست اسمش ویرمونیه و وطن پدر و مادریمونه. یه رودخونه داره که وقتی بارندگی هست آب زیادی داره. ما تابستونا میرفتیم اونجا آبتنی. این زیرآبی رفتن توی این رودخونه بلاخره کار دستم داد. آب توگوشم رفتو عفونت کرد. رفتیم آستارا دکتر. یه دکتر هندی بود و برای من 6 تا آمپول پنی سیلین نوشت. وقتی رفتیم تو تزریقات بیمارستان داشتن به بچه های کوچیک واکسن میزدن. صدای جیغو فریاد همه جارو گرفته بود. خانم پرستاره گفت چون پنی سیلینه باید اول تست بشی. آستینمو بالا زد و آمپولو برا تست زد رو ساعد دستم، بعد هم یه چسب زد روش. منو میگی دیگه داشتم بیهوش میشدم. حالم بد شد. منو خوابوندن رو تخت و گفتن دکترو خبر کنید این پسره به آمپول حساسیت داره.

دکتر هندیه اومد و یه نگاه کرد و گفت: این میترسه، آمپولو بزنین و همینطوری که داشتن آمپولوبه من میزدن به من نگاه میکرد و دندونای سفیدشو تو صورت سیاهش بهم نشون میداد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۵۴
حسین حایز

چند روز قبل از شروع مدرسه وقتی میخواستم برم کلاس اول ابتدایی، بابام منو داداشمو که میرفت کلاس دوم برد سلمونی و یک قرون داد و اشاره کرد به من و داداشم و گفت سراین دو تا رو ماشین کن. سلمونیه یه مرد قوی هیکل با سیبیلای کلفت و ظاهری خشن بود. ما همونجا بیرون مغازه داشتیم بازی میکردیم تا نوبتمون بشه .

یه پسره ای بود که  از من چند سال بزرگتر بود و با ما همبازی میشد. وقتی دید ما دم در مغازه سلمونی وایسادیم اومد و گفت: خیلی مواظب باش این مرده یه تیغ داره که گوشتو از بیخ میبره.

وقتی نوبت من شد و سلمونیه منو صدا زد و رفتم روی اون تخته ای که روی دسته صندلی میزاشت نشستم، تا اون لحظه ای که تیغو برداشت همینجور مثل موش تنم میلرزید. بعد که شروع کرد به کشیدن تیغ مو به تنم سیخ میشد و منتظر بودم گوشمو از بیخ ببره.

سالها گذشت و من بدون اینکه بدونم چرا، همیشه از سلمونی رفتن میترسیدم. تا اینکه دنبال علتش گشتم و پیداش کردم. ولی باور کردن این دروغ منو یه ترسو بار آورد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۵۵
حسین حایز

بچه که بودم خیلی خواب می دیدم که پرواز می کنم . اینقدر زیاد که باورم شده بود که میتونم پرواز کنم. یه روز تو مدرسه کلاس سوم ابتدایی به همکلاسیام گفتم که میتونم پرواز کنم و همه اونا خندیدن و گفتن خوب اگه میتونی پرواز کن . باهم دسته جمی رفتیم تو حیاط و بچه ها دورم حلقه زدن و من وسط همه شروع کردم به بالا پریدن به امید اینکه مثل یه پرنده تو هوا بمونم ولی هرچی بالا و پایین پریدم اتفاقی نیافتاد. بعد وقتی همه بچه ها رفتن خیلی فک کردم که پس چی شد. سالها گذشت تا فهمیدم اینا همش خواب بوده. ولی حالا تو خواب هم نمیتونم پرواز کنم. خوب هر ازگاهی اتفاق میافته که بازهم تو خواب بپرم . خیلی حال میده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۸
حسین حایز

یه بار که مشقامو ننوشته بودم و معلم داشت مشقارو خط میزد با خودم فک میکرم چیکار کنم. به ذهنم رسید مثل بعضیا که دروغ میگن منم همین کارو بکنم . دفتر رو  برداشتم و روی میز معلم گذاشتم و با یه حالت مظلوم گفتم : خانوم داداش کوچیکمون دفترمونو پاره کرد و مشقامون از بین رفت.

خانوم معلم با یه نیش خندی با مهربونی به من نگاه کردو گفت: چرا دروغ میگی؟ خشکم زد و فکر کردم یعنی از کجا فهمید که من دروغ میگم و همینطوری سرم زیر بود و زل زده بودم به کفشام که با خنده گفت : برو بشین. وقتی دیدم دروغ گفتن به من نیومده دیگه این کار و نکردم  و شاید همین برخورد معلم کلاس سوم ابتدایی برای همیشه فکر دروغ گفتن رو از ذهن من خارج کرد. شایدم دروغ گفتن یه هنری میخواد که ما نداریم. به هرترتیب اگه بازم وسوسه دروغ گفتن سراغم بیاد، فکر اینکه بلافاصله گیر میافتم منو یاد کفشام میدازه که باید بهشون زل بزنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۹
حسین حایز

وقتی خیلی کوچیک بودم و آدمای بزرگو میدیدم پیش خودم فکر میکردم که اونا از اون بالا دنیا رو چه شکلی می بینن. همیشه دلم میخواست بزرگ بودم و میتونستم از همون ارتفاع بلند این پائین که خودم هستم رو ببینم. وقتی دو تا آدم بزرگ باهم حرف میزدن و من هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم با خودم فکر میکردم که حتماً حرفاشون خیلی مهمه که نمیشه فهمید، و تو خیالم میدیدم که بزرگ شدم و ازاون بالا به بچه های کوچیک نگاه میکنم و حرفای مهم که کسی نمیفهمه میزنم. حالا بعد این همه سال تازه فهمیدم که خیلی از حرفای مردم واقعاً بی معنیه  و تعجب میکنم که بعد این همه سال اونا هنوز چیزایی میگن که من نمی فهمم. حالا به خودم شک کردم که نکنه عیب از منه .

شاید لازم باشه نگاه خودمو عوض کنم یا بی خیال فهمیدن آدما بشم .!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۱
حسین حایز

بچه که بودم فکر میکردم خدا یه پیر مرد خوش اخلاق و خنده روئه که روی یه صندلی چوبی بزرگ نشسته و داره مارو نگاه میکنه و هروقت ما کارخوبی میکنیم مارو ناز میکنه و اگه کار بدی بکنیم ناراحت میشه و اخم میکنه ولی اخمش هم با خنده است. خیلی دلم میخواست برم و تو بغلش روی اون صندلی بزرگ چوبی بشینم و از او بالا همه چیز رو تماشا کنم. هنوز نمیدونم این تصویر ذهنی از کجا در وجود من شکل گرفت ولی هنوزم که چهل و خورده ای از سنم گذشته و چیزای زیادی یاد گرفتم و کتابای زیادی خوندم وقتی درمونده میشم، اون پیرمرد خوش اخلاق با لبخند به من نگاه میکنه و در حالی که هیچی نمیگه  خیال منو از اینکه یکی هست که هوای منو داشته باشه راحت میکنه.

گاهی وقتا هم که از دستم اخمو میشه میدونم که دوباره لبخندش برمیگرده و شاید بالاخره بتونم برم اون بالا و تو بغلش بشینم و همه چیز رو از اون بالا از یه زاویه دیگه ببینم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۵
حسین حایز

پدر بزرگم همینطور که داشت به سیگارش پک میزد به تلویزیون خیره میشد و به اخبار گوش میکرد . چند دقیقه که میگذشت صدای تلویزیون رو لال میکرد و صدای رادیو رو بالا میبرد و در حالی که به اخبار ایران نگاه میکرد به اخبار رادیو بیگانه گوش میداد. بعد از چند دقیقه ایستگاه رادیو رو عوض میکرد و دوباره به سیگارش یه پک حسابی میزد و به صفحه تلویزیون خیره میشد . انگار نه انگار که کسی تو این خونه هست . کسی هم جرأت نداشت جیک بزنه . اخبار که تمام میشد تلویزیون رو خاموش میکرد ، رادیو رو هم یه کناری میذاشت و در حالی که داشت سیگارشو خاموش میکرد یه پوز خندی میزد و میگفت : همشون گه میخورن.......

حالا بعد از 30 سال بابام همون کارهارو میکنه با این تفاوت که به خاطر قلبش سیگار نمیکشه .

راستی این اخبار چیه که اینقدر مهمه و دائم بعضیا رو به خودش مشغول کرده . اگه یه روز اخبار پخش نشه این آدما چیکار میکنن؟ خانواده کجای ذهن این افراده و وقتی برای دونستن اخبار به خانواده پشت میکنن میدونن اون پشت چه اتفاقی داره میافته یا نه؟ آیا تو زندگی اونا هم خبری هست؟

تو میتونی یا به اخبار گوش بدی یا خودت اخبار ساز باشی و دیگران به اخبار تو کوش بدن. انتخاب با خودته.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۹
حسین حایز